منزلگه آن یار اگر خانه من بود فردوس برین گوشه کاشانه من بود
شاهان جهان را نشدی هیچ میسر آن گنج مرادی که به ویرانه من بود
هر گوشه چشمی که نمود آن شه خوبان تیری به دل خسته دیوانه من بود
گرسوخت مرا جلوه دیدار عجب نیست هر ناحیه شد جلوه گر از حسن نگاری
گر هوش مرا برد لبش روح و روان داد برد آن خم ابرو، ز کنشتم سوی محراب
لطف ازلی گفت که ای فانی محروم کان شمع مراد دل دیوانه من بود
از پرتو آن دلبر جانانه من بود کان آب حیات و می و میخانه من بود
در بی خبری دید که بتخانه من بود آزادیت از پند حکیمانه من بود
.
.
جرعه هایی زلال از تالیفات ایشان:
.
داني كه آدمي ناچار به داشتن دوستي است و اين دوستان در زندگي او بس مؤثرند و امّا روز قيامت همگي دشمن يكديگر باشند جز آن دوستي كه رنگ خدايي داشته باشد. « الاخلّاء يومئذٍ بعضهم لبعض عدو الّا المتقين». (عبادت عاشقانه ص207) .
.
.
در مجالست ها اگر معصیتی هست یا باید آن را نهی کنی و یا اگر تو را این قدرت نیست مجلس را ترک کنی که منحصراً در این تنازع ها برد با عاشق است چرا که عاشق معشوق را بر همه ترجيح مي دهد. اين عقلِ عاقبت انديش صد دليل براي تو مي آورد که: طرف بدش مي آيد، قوم و خويش است، همسايه است، آدم كه نمي تواند همه را از خود برنجاند، ديگرخيلي هم نبايد خشك بود. چقدر عقل از اين مطالب و ترّهات تراشيده قربان حضرت عشق كه سُكر شرابش اعتنايي براي سواي محبوب نگذارد. (همان ص217) .
.
.
عزیزا! خلوت گزیده را سر تماشا نیست؛ آنکه او را یافته و به تماشای جمال و جلال نشسته با دیگرانش چه کار؟ آری این چنین است که چون تو را لذت خلوت و انس با محبوب حاصل آمد دیگر یابی که سر معاشرت و مصاحبت با دیگری را نداری. (ساغرسحرص137و182) .
.
.
چاره جز این نیست که خود را عادت دهی اقلاً ساعتی چند از شبانه روز را، در بر خود بندی و رو به قبله نشینی و از عالم طبیعت به در آیی به خود نگری و راه درون را بگشایی و شاهراه آن فتح کنی و بیندیشی که کیستی؟ از کجا آمده ای؟ برای چه آمده ای و به کجایت می برند و اکنون در چه کاری؟ (همان ص179) .
.
.
ای عزیز چون ناگزیر باشی در معاشرت با مردم، چشم با ایشان داشته باش و دل با خدای و این مقام میسر نشود تو را تا مردم عروسکهای خیمه شب بازی برای تو باشند و دانی که سر نخ وجودی هر یک از ایشان در دست خدای توست. بنگر بر این حدیث: « با مردم با زبان و بدن در آمیزید و از دلها و اعمالتان آنها را برانید حضرت علیغررالحکم» و خداوند در آغاز بعثت با حبیبش فرمود:«و تَبَتَّل اِلَیهِ تَبتیلاً» «منقطع شو بسوی او انقطاعی » به اینجا که رسیدم می شنوم که نفست سر و صدا آغاز کرد که، باید در اجتماع بود، پس خدمت به مردم چه می شود؟ تو نیز به او جواب ده؛ که به عنوان شرکت در اجتماع چه گناهان که دامنم نیالود؛ چه غیبت ها و دروغ ها که نگفتم و نشنیدم؛ بر چه لغو ها و هزل ها که ننشستم؛ چه مجلس های معصیت که شرکت نکردم. کدامش خدمت به خلق بود و یا کسب روزی و علم؟ ( همان ص 183) .
.
.
آن کلیمی گوید: اگر اسلام آورم در نزد هم کیشان سر نتوانم افراخت. آن حزب باطل گوید: حقیقت روشن است ولی با دوستان چه توان گفت؟ جاهلی می گفت: اگر بخواهم نماز بخوانم زنم مرا از خانه بیرون کند. ای بیچاره! به خود آي و از گفت اين و آن خود را برهان. اين و آني برگزين كه باتو در قبر آيند. که اينان همه تو را به روز بي كسي واگذارند. (تخلي ص177) .
.
.
در هر مقام كه باشي و هر درجه از ايمان كه داري نتواني گفت كه معاشرت در من تأثيري ندارد؛ نديدي كه چون خورشيد طالع گردد تمام ذرّات خاك و كوه و در و دشت و آفاق از بركتش نور گيرد و چون باد بر گنديده گذرد با خود بوي گند آورد و خواه و ناخواه چه ببويي و چه نبويي مشامت را بيازارد. (تزكي ص157) .
.
.
معاشرت با خوبان از فضل خداي تعالي است و مجالست آنها هيچ وقت آلودگي و معصيت ندارد؛ بلكه بسا نوري به تو دهند كه تا ساعت ها بعد ازملاقات ايشان از معصيت مصون و محفوظ مانی. (همان ص163) .
.
.
مردگان قبرستان را مجالست عبرت آموزد و محبت دنيا ببرد و عاقبت كار بنمايد و مجالست دل مردگان غفلت آورد و طول اَمل زايد و عمر به باد دهد. از ساعاتي كه با ايشان به سر آوردي چه اندوختي؟ و چه برداشتي؟ نگويم مجالستشان معصيت است كه لغو است و اگر تو را سر فلاح و رستگاري است از لغو نيز بايد اعراض كني. (همان ص 164) .
.
.
مبادا كه در مجالست براي خوش آمد مردم سخن گويي كه بسا مردم حق نپسندند و ناحق پسندند. تو اگر سخن گفتنت به خاطر خدا باشد هر چه گويي و هر چه كني نيكو باشد و اگر به خاطر خلق گويي خود نوعي شرك است. (همان ص 168)
تلفن تماس:09337405003